ستارگان درخشان secrets
ستارگان درخشان secrets
Blog Article
آسمان شب پر از ستارگان درخشان بود و ماه آرام بر شهر نور میپاشید. باد ملایمی از میان کوچههای باریک عبور میکرد و بوی خاک نمخورده را با خود میآورد. در یکی از این کوچهها، مردی کنار پنجرهی چوبی خانهاش ایستاده بود و به آسمان خیره شده بود. او همیشه فکر میکرد که هر ستاره، داستانی برای گفتن دارد.
در سوی دیگر شهر، زنی در ایوان خانهاش نشسته بود و فنجان چای را میان دستانش گرفته بود. صدای جیرجیرکها در سکوت شب طنینانداز بود. او هر شب در این ساعت به همین نقطه میآمد و به لحظاتی که گذشته بودند، فکر میکرد. برخی خاطرات مثل عطر گلهای خشکشده، همیشه در ذهن باقی میمانند.
در یک کتابخانهی قدیمی، نوجوانی میان قفسههای چوبی قدم میزد و انگشتانش روی جلد کتابها سر میخورد. او کتابی یافت که بر روی آن نوشته شده بود: "رازهایی که هنوز فاش نشدهاند." با هیجان صفحهی اول را ورق زد و جملهای دید که برای لحظاتی او را در خود غرق کرد: "داستانها منتظر خوانده شدناند، اما برخی از آنها هیچوقت کشف نمیشوند."
در ایستگاه قطاری دورافتاده، مردی روی نیمکتی کهنه نشسته بود و بلیت را میان انگشتانش میچرخاند. او مقصد مشخصی نداشت، فقط میدانست که باید حرکت کند. ممبر گروه تلگرام شاید همهی سفرها به مقصدی ختم نشوند، اما مهم این است که راه رفتن را از یاد نبریم.
در یک کافهی کوچک، پیرمردی در سکوت نشسته بود و دود سیگارش در هوا حلقه میزد. صفحهی روزنامهی روبهرویش باز بود، اما نگاهش به جایی دورتر دوخته شده بود. او آهسته گفت: "زمان مثل سایهای آرام میگذرد، اما جای پایش را همیشه باقی میگذارد."
و در همین لحظه، کسی که این متن را میخواند، شاید برای چند ثانیه مکث کند و فکر کند که این صحنهها چه ارتباطی به هم دارند. اما شاید پاسخ این باشد که زیبایی زندگی در همین لحظات کوچک و پراکنده نهفته است.